خبر خوب و بد (:)
صبح که با دوستم رفتیم کتابخونه تا ظهر .
برگشتم خونه . احساس سنگینی کردم . دستم خیلی میلرزید . نمیتونستم مدادم رو دستم بگیرم و باهاش چیزی بنویسم .
گذشت و گذشت . تا اینکه متوجه شدم عضلات دست چپم یکجوری شدن . انگار که خسته باشن و نای تکون دادنشون رو نداشته باشی .
به پیشنهاد بابام رفتم استراحت کردم که بهتر بشم . همون موقع اس ام اس دادن که امتحان فردا لغو شده ( به دلیل آلودگی هوا ) و من هم کلی خوشحال شدم :))))
استراحت که کردم . متوجه شدم بهتر نشدم . دستم هنوز گرفته بود . با بابام رفتیم دکتر عمومی . البته اولش قرار بود بریم دکتر قلب که من کلی ترسیدم . دیگه اونقدرا هم وضعم حاد نبود .
رفتمی دکتر . نوبت گرفتیم . حالا هر مریضی میرفت داخل قشنگ نیم ساعت طول میکشید و بعد تازه دکتر میومد به منشی میگفت که ایشون یک سرماخوردگی جزئی دارن و یک آمپول بزنین بهشون . و من همون لحظه :///// نیم ساعت طول کشید بعد آخر فهمیدی که سرماخوردگی داره ؟؟؟
نفر بعدی و .... تا اینکه بعد چند سال نوبت به من رسید . با بابام رفتیم داخل ( حواسم به ساعت بود که بفهمم چه قدر طول میکشه ) . بعد سلام و احول پرسی ، شرح احوال کردیم . ایشون اومدن بنده رو به طور کامل چک کردن ( تازه اونموقع فهمیدم برای چی هر کی نیم ساعت طول میکشیده ) . بعد به منشی گفت که از من نوار قلب بگیره . منم تا امروز نمیدونستم چجوری نوار قلب میگیرن . اول ژل ریخت رو بدنم .
بهش گفتم : هیچ آقایی اینجا نیست که این کار رو بکنه ؟
با خنده جواب داد : نه
اسمش رو نمیدونم چیه پواره همچین چیزی ، اومد میزد به سینم . اولیش خوب بود . دومی رو میخواست بزنه
من : آییییییییییی
منشی ( با کلافگی ) : چیه ؟
من ( با کلی درد ) : اونجا جناغ سینمه
منشی : چی گفتی ؟
من : بابا جناغه ...... جناغ . میدونین چیه ؟؟؟؟؟؟
اون لحظه فقط داشتم آیت الکرسی میخوندم که اتفاقی نیفته .
خلاصه تموم شد خدا رو شکر نوار رو گرفتیم و رفتیم پیش دکتر . منم با کلی درد .
دکتر به بابام گفتن که بابام برن بیرون و من و دکتر تنها موندیم . منم نشستم . با یک حالت تهدید آمیز بهم گفت :
- راستشو بگو .
من که کلی درد میکشیدم گفتم : چیو ؟
دکتره : خودتو به اون راه نزن .
من : خب چیو بگم /
دکتره : بابات رو بردم بیرون که اینجا اعتراف کنی .
من : به چی اعتراف کنم اونوقت ؟
دکتره : موادی ، قرصی چیزی ؟
من ( تو دلم ) : whaaaaat
یک لحظه شک کردم که اینجا تیمارستانه یا مطب دکتر .
من : من تو عمرم مواد مصرف نکردم .
از نگاه دکتره فهمیدم که تو دلش میگفت : باشه منم باور کردم .
دکتره : مطمئنی ؟
من : بله .
دکتره : بذار قرآن بیارم ببینم راست میگی .
من : بابا باور کنین دارم راستشو میگم . من کلا تو عمرم نه مواد دیدم و نه چشیدم . فقط یک شیشه رو دیدم چه شکلی هست که اونم از تلویزیون دیدم .
دکتره بالاخره قبول کرد : خیله خب . برو بابات رو بیار .
دردسری بودااااا . خلاصه دکتر رفتن ما این بود که غلظت خون بنده بسیار بالاست . در نتیجه باید مایعات زیادی بنوشم و تحرک زیادی داشته باشم ( آخه وسط امتحانا و ماه رمضون کی میره ورزش ؟؟؟؟؟ ) و نمیتونم روزه بگیرم :((((((((((((((((((((
اینم خبر بد و همچنان دست چپم به شدت خسته هست و چپ دست هم هستم و نمیتونم درس بخونم :(((
این بود داستان امروز