ترشحات رنگارنگ ذهن من

چهارشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۴۶ ب.ظ

خبر خوب و بد (:)

صبح که با دوستم رفتیم کتابخونه تا ظهر .

برگشتم خونه . احساس سنگینی کردم . دستم خیلی میلرزید . نمیتونستم مدادم رو دستم بگیرم و باهاش چیزی بنویسم . 

گذشت و گذشت . تا اینکه متوجه شدم عضلات دست چپم یکجوری شدن . انگار که خسته باشن و نای تکون دادنشون رو نداشته باشی . 

به پیشنهاد بابام رفتم استراحت کردم که بهتر بشم . همون موقع اس ام اس دادن که امتحان فردا لغو شده ( به دلیل آلودگی هوا ) و من هم کلی خوشحال شدم :))))

استراحت که کردم . متوجه شدم بهتر نشدم . دستم هنوز گرفته بود . با بابام رفتیم دکتر عمومی . البته اولش قرار بود بریم دکتر قلب که من کلی ترسیدم . دیگه اونقدرا هم وضعم حاد نبود . 

رفتمی دکتر . نوبت گرفتیم . حالا هر مریضی میرفت داخل قشنگ نیم ساعت طول میکشید و بعد تازه دکتر میومد به منشی میگفت که ایشون یک سرماخوردگی جزئی دارن و یک آمپول بزنین بهشون . و من همون لحظه ://///   نیم ساعت طول کشید بعد آخر فهمیدی که سرماخوردگی داره ؟؟؟

نفر بعدی و .... تا اینکه بعد چند سال نوبت به من رسید . با بابام رفتیم داخل ( حواسم به ساعت بود که بفهمم چه قدر طول میکشه ) .  بعد سلام و احول پرسی ، شرح احوال کردیم . ایشون اومدن بنده رو به طور کامل چک کردن ( تازه اونموقع فهمیدم برای چی هر کی نیم ساعت طول میکشیده ) . بعد به منشی گفت که از من نوار قلب بگیره . منم تا امروز نمیدونستم چجوری نوار قلب میگیرن . اول ژل ریخت رو بدنم . 

بهش گفتم : هیچ آقایی اینجا نیست که این کار رو بکنه ؟

با خنده جواب داد : نه 

اسمش رو نمیدونم چیه پواره همچین چیزی ، اومد میزد به سینم . اولیش خوب بود . دومی رو میخواست بزنه

من : آییییییییییی

منشی ( با کلافگی ) : چیه ؟

من ( با کلی درد ) : اونجا جناغ سینمه 

منشی : چی گفتی ؟

من : بابا جناغه ...... جناغ . میدونین چیه ؟؟؟؟؟؟

اون لحظه فقط داشتم آیت الکرسی میخوندم که اتفاقی نیفته . 

 

خلاصه تموم شد خدا رو شکر نوار رو گرفتیم و رفتیم پیش دکتر . منم با کلی درد . 

دکتر به بابام گفتن که بابام برن بیرون و من و دکتر تنها موندیم . منم نشستم . با یک حالت تهدید آمیز بهم گفت :

- راستشو بگو .

من که کلی درد میکشیدم گفتم : چیو ؟

دکتره : خودتو به اون راه نزن .

من : خب چیو بگم /

دکتره : بابات رو بردم بیرون که اینجا اعتراف کنی .

من : به چی اعتراف کنم اونوقت ؟

دکتره : موادی ، قرصی چیزی ؟

من ( تو دلم ) : whaaaaat

یک لحظه شک کردم که اینجا تیمارستانه یا مطب دکتر .

من : من تو عمرم مواد مصرف نکردم .

از نگاه دکتره فهمیدم که تو دلش میگفت : باشه منم باور کردم .

دکتره : مطمئنی ؟

من : بله . 

دکتره : بذار قرآن بیارم ببینم راست میگی .

من : بابا باور کنین دارم راستشو میگم . من کلا تو عمرم نه مواد دیدم و نه چشیدم . فقط یک شیشه رو دیدم چه شکلی هست که اونم از تلویزیون دیدم . 

دکتره بالاخره قبول کرد : خیله خب . برو بابات رو بیار .

 

دردسری بودااااا . خلاصه دکتر رفتن ما این بود که غلظت خون بنده بسیار بالاست . در نتیجه باید مایعات زیادی بنوشم و تحرک زیادی داشته باشم ( آخه وسط امتحانا و ماه رمضون کی میره ورزش ؟؟؟؟؟ )  و نمیتونم روزه بگیرم :((((((((((((((((((((

اینم خبر بد و همچنان دست چپم به شدت خسته هست و چپ دست هم هستم و نمیتونم درس بخونم :(((

این بود داستان امروز

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۳/۰۹
امیر +

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی